Archive

Monday, December 14, 2009

حکایت مرد نابینا و روزنامه نگار


روزی مرد نابینایی در کنار خیابان نشسته بود. در مقابل او کلاه و تابلویی قرار داشت. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگارخلاقی که در حال گذر از آن خیابان بود به محض برخورد به مرد نابینا متوجه شد که مردم فقط چند سکه در کلاه او انداخته اند. لذا بدون اینکه از او اجازه بگیرد تابلوی مرد نابینا را برداشت و نوشته روی آنرا تغییر داد.
هنگام عصر که مرد روزنامه نگار در حال گذر از همان خیابان بود مرد نابینا را با یک کلاه پر از پول دید. مرد نابینا که از صدای قدمهای مرد روزنامه نگار او را شناخت، از او خواست که بگوید بر روی تابلو چه متنی را نوشته است. مرد روزنامه گار با تواضع گفت من کار خاصی انجام ندادم فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم. مرد روزنامه نگار رفت و نابینا هیچوقت نفهمید که بر روی تابلوش چه چیزی نوشته بود. ولی کسانی که از آن کوچه گذر می کردند تابلویی را می دیدند با این مضمون زبیا که:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم
(...)

No comments: