Archive

Monday, October 12, 2009

يك داستان عجيب لطفا آن را تا انتها بخوانيد.

اتومبيل مردی كه به تنهايی سفر می كرد در نزديكی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت:«ماشين من خراب شده. آيا می توانم شب را اينجا بمانم؟»
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتی ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجيبيی شنيد. صدای كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود... صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صدای ديشب چه بوده اما آنها به وی گفتند:«ما نمی توانيم اين را به تو بگوييم. چون تو يك راهب نيستی»
مرد با نا اميدی از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت كردند، از وی پذيرايی كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود، شنيد.
صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند:«ما نمی توانيم اين را به تو بگوييم. چون تو يك راهب نيستی»
اين بار مرد گفت«بسيار خوب، بسيار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا كنم. اگر تنها راهی كه من می توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم، من حاضرم. بگوئيد چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند«تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كنی و به ما بگويی چه تعدادی برگ گياه روی زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ های روی زمين را به ما بگويی. وقتی توانستی پاسخ اين دو سوال را بدهی تو يك راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود... او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت:‌«من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاری كه از من خواسته بوديد كردم. تعداد برگ های گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روy زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبريك می گوييم. پاسخ های تو كاملا صحيح است. اكنون تو يك راهب هستی. ما اكنون می توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
رئيس راهب های صومعه مرد را به سمت يك در چوبی راهنمايی كرد و به مرد گفت:«صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت:« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبی يك در سنگی بود. مرد درخواست كرد تا كليد در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگی را هم باز كرد. پشت در سنگی هم دری از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد.
پشت آن در نيز در ديگری از جنس ياقوت كبود قرار داشت.
و همينطور پشت هر دری در ديگر از جنس زمرد سبز، نقره، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است». مرد كه از در های بي پايان خلاص شده بود قدری تسلی يافت... او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد. وقتی پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزی كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.
...اما من نمی توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد، چون شما راهب نيستيد.
لطفا به من فحش نديد؛ خودمم دارم دنبال اون احمقی كه اينو برای من فرستاده می گردم تا حقشو كف دستش بگذارم.
(…)

No comments: