Archive

Saturday, October 24, 2009

می دونی تا کی زنده‌ای؟‏

بعد از اين همه سال، چهره‌ی ويلان را از ياد نمی ‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دريافت می ‌کنم، به ياد ويلان می ‌افتم...
ويلان پتی اف، کارمند دبيرخانه‌ی اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندی هيچ عايدی ديگری نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق می ‌گرفت و جيبش پر می ‌شد، شروع می ‌کرد به حرف زدن...
روز اول ماه و هنگامی ‌که که از بانک به اداره برمی ‌گشت، به ‌راحتی می ‌شد برآمدگی جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ويلان از روزی که حقوق می ‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می ‌کشيد، نيمی از ماه سيگار برگ می ‌کشيد، نيمـی از مـاه مست بود و سرخوش...
من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او از سی سالگی به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می ‌شدم، ويلان روی سکوی جلوی دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ می ‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعی نمی کند زندگی ‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نمی ‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبي طبيعی و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتی کنم، ادامه دادم: همين زندگی نصف اشرافی، نصف گدايی!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه!
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...نه،...نمی دونم!!!
ويلان همين‌طور نگاهم می ‌کرد. نگاهی تحقيرآميز و سنگين...
حالا که خوب نگاهش می ‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسی رسيده بود. ويلان سيگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسير زندگی ‌ام را به کلی عوض کرد.
ويلان پرسيد: می ‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه!

ويلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.
(...)

No comments: