Archive

Sunday, September 8, 2013

شب های کابل




رحیم رشیدی/ کابل
زمانی کە چمدان های خستەام را برای سفر بە کابل امادە می کردم، هیچگاە بە فکرم ختور نمی کرد کە عبور و گذر از کوچە پس کوچەهای این شهر غریب و نگاە خستە مردمش، تا این حد بر احساساتم اثر عمیق بگذارد...
فکر می کردم مثل تمامی سفرهای دیگر، مانند یک کبوتر خستە بە آشیانەام باز خواهم گشت و با فرو رفتن در خوابی عمیق، فردا زندگی را با همان سبک همیشگی اش ادامە خواهم داد.
چمدان های من از سفر بە گوشە و کنار جهان خستە شدەاند. اینک با دستانی لرزان و قلبی شکستە شبهای کابل را بوسە می زنم، در احساساتم غرق شدەام، دوست دارم کسی را داشتە باشم تا بتواند بدون هیچ دلهرەای دوستم بدارد و تنهایم را در میان دستانش جایی دهد...
اینک نیازمند اغوشی هستم کە بە من ارامش ببخشد و در کنارم باشد تا با هم شبهای زیبای کابل کە رنگی یکسان بە همە کس و همە چیز می بخشد و نابرابری های فراوان را در زیر چادر شب یکنواخت می کند، در اغوش بگیرم.
احساس می کنم بە جادەای پا گذاشتەام کە پایانی ندارد و هیچگاە بە مقصد نخواهم رسید. شاید هر روز دلم برای ارتفاعات و کوهستان های کابل بە لرزە دراید، بلندی هایی کە نفس کشیدن را در هوای پر گرد و غبار کابل اسان تر می کند. گپ زدنهایش خودمانی تر و خندەهای اینجا سر سبزتر از همیشە است. و این فضا بە بە باغ های کوچک این دیار طراوتی دلنشین و زیبا بخشیدە است.
قلب شکستە و روح خستەام را بر پیکر زخمی کابل جایی می گذارم. در ان سوی اب ها بە انتظار طلوع خورشید خواهم نشست، شاید کسی بیایید و تنهایی مرا ببلعد، شاید فردا همچون امروز نباشد.
شبهای کابل برای همیشە در وجودم جاودانە خواهد ماند، امکان ندارد کە رنگ و بوی کابل از از تابلوی ذهنم پاک شود.
در هر کجای دنیا کە باشم، شبهای کابل را برای بوسیدن دوبارە دست های کسی کە در قلبم جای گرفتە است، بە یاد خواهم داشت...
بە سوی پیرترین مکان جهان در راهم، اینک بهاری شدەام و درخت های احساساتم شکوفە کردەاند، شاید برای تو بهترین خبر این روزها همین باشد کە ما دوبارە همدیگر را بازخواهیم یافت و تنهایی اتاقمان را سرشار از بوسە و اغوش خواهیم نمود.
عزیزم تو را می ستایم و اعتراف می کنم کە دوبارە عاشق شدەام. منتظر باش، من بە "کوهستان" خویش باز خواهم گشت و با هم بودن را برای تمامی فصول جاودانە خواهیم نمود، و من برای گیسوانت گل خواهم چید تا برای همیشە تبسم میهمان لبانت باشد...
من کە امدەام، ناخونهایت را دوبارە لاک بزن، پیراهن نازک آبی رنگی بپوش، پنجرە را باز کن، زولفهای نیمە خیست را بە باد بسپار...
دستهای من برای تو سرشار از مهربانی ست، بگذار بوی تو برای همیشە در تنم جاری باشد و صدای دلنشینت اهنگی برای تمامی سفرهای دور و نزدیکم، مرهم دردها باشد.
تو را همیشە تمنا می کنم، تو را التماس...! عقربەهای انتظار را متوقف کن!

No comments: