Archive

Monday, September 9, 2013

گفتگوی رحیم رشیدی با احمد شاە مسعود:




١. تصویری کە شما بە عنوان تنها پسر احمد شاە مسعود، از پدرتان دارید چیست؟
احمد مسعود: پدر برای من نه تنها یک پدر بود و نه تنها یک قهرمان افسانوی به نام احمد شاه مسعود٬ ایشان برای من هم معلمی بسیار مهربان و هم دوستی بسیار خوب بودند. 
تصویری که من از ایشان دارم یک فرد با تمام این خصوصیت هاست.


٢. چرا از احمد شاە مسعود بە عنوان قهرمان ملی افغانستان یاد می شود؟
احمد مسعود: ایشان در طول حیات خویش همیشه در حال مبارزه برای ازادی کشور خویش بود. همیشه میگفت که جنگ همیشه بر من تحمیل شده و هیچ گاه علاقه ای به جنگ ندارم. 
در همه حال فکرش به اسلام و افغانستان بود٬ چه در زمان جهاد و چه در زمان مقاومت
از نمونه های که میشود ایشان را فردی ملی دانست نه قومی و حزبی میتوان به دست کشیدن از جنگ در مقابل دولت کمونیستی قبل در زمان حمله واضح خارجی (پاکستان ) بالای افغانستان میتوان یاد برد که به هیچ عنوان مداخله خارجی را بر نمیتافت.
نمونه ای دیگر جنگ کابل هست که به هیچ عنوان نمیخواست نه خودش اغازگر جنگ کابل باشد و نه دیگران در کابل چنین کنند، لذا همانطور که مشخص هست با تلاش فراوان جنان انجینر حکمتیار را به مذاکره میخواهند و هر چقدر تلاش میکنند ایشان منصرف شوند از حمله بالای کابل نمیشود و بلاخره ایشان میگوید برای دفاع از کابل٬ از زن و مرد کابل٬ از خرد و کلان کابل مجبور به دفاع و مبارزه با جناب حکمتیار میشوند. 
نمونه ای دیگر دوران سیاه طالبان هست وقتی که هیچ گروهی باقی نماند به غیر از ایشان که مردانه ایستاد و مقاومت کرد و نه تنها سران دیگر اقوام و احزاب چون استاد محقق و استاد خلیلی٬ چون دوستم و استاد صاحب سیاف را از محلکه مرگ نجات داد، بلکه حتی از جناب داکتر نجیب هم درخواست کرد که به پنجشیر تشریف بیاورد تا خطری تهدیدش نکند که با مخالفت شخص خود داکتر نجیب مواجه شد که متاسفانه آن سرانجام برای ایشان رقم خورد. 
حتی این قضیه برای جناب حکمتیار هم حکم میکند که قهرمان ملی ایشان را نجات داد و حتی چند روز در پنجشیر مهمان بود و بعد به تاجکستان رفت و از انجا به ایران تشریف بردند. اگر چه بعد نمک خورد و نمکدان را شکست و بعد از نجات از خطر و به مجرد رسیدن به ایران گفت مسعود قصد کشتن من را داشت باز هم اگر یک سوال ساده کنید که چگونه از افغانستان به ایران رسیدید فکر میکنم برای ساکت کردن طرف کافی باشد.
دوباره برگرداندن این رهبران به غیر از حکمتیار که خود ایشان مخالف بازگشت و ایجاد جبهه مشترک در مقابل طالبان بود ما بقی یکی پس از دیگری برگشتند و ایشان با سینه فراخ و روی گشاده همه را پذیرفت و به همه امکانات داد تا جبهات مقاومت را در مقابل طالبان ایجاد کنند. در یک کلمه ایشان افغانستان را زنده ساخت. پس فکر میکنم اگر ایشان را قهرمان ملی نخوانیم به انسانیت و مردانگی جفا کرده ایم.


٣. بە نظر شما چرا تروریست ها احمد شاە مسعود را نشانە رفتند؟
احمد مسعود: این سوال شما جوابهای متفاوتی میتواند داشته باشد. دلیل اینکه چرا اینکار را کردند بسیار سخت هست. اول باید عاملین آن پیدا شود و تحقیق درست صورت گیرد بعد میشود بالای دلایل آن صحبت کرد. همینقدر بس که به قول الیور روا با نبود مسعود مقاوت در افغانستان خاتمه می یافت.


٤. چە کسانی در طرح ریزی ترور پدرتان نقش داشتند؟
احمد مسعود: باید دولت جمهوری اسلامی افغانستان این مسله را دنبال کند.


٥. شیوە ترور احمد شاە مسعود چگونە صورت گرفت؟
احمد مسعود: من نیز بیشتر از آنچیزی که در کتابها و مطبوعات نوشته شده نمیدانم.


٦. زمانی کە پدرتان ترور شد، شما کجا بودید و چگونە خبر را دریافت کردید؟
احمد مسعود: چند روزی بود که پنجشیر دیگر مثل سابق نبود٬ هوا گرفته و آسمان تاریک بود٬ بعضی میگفتند این اتفاق را قبلا هم دیده اند٬ روز قبلش خاکباد عجیبی همه جا را فراگرفته بود و باعث شد دو روز قبل از شهادت همه جا تاریک و بی روح گردد. گویا خاک مرده است که بر پنجشیر پاشیده اند. 
پنجشیر همیشه پر از شادی و سرور هست٬ مخصوصا در تابستان٬ صدای کودکان که فریاد زده به سوی دریا میدوند٬ پیرمردانی که کنار هم نشسته و قصه های قدیمی را مرور میکنند. خانم های که ازادانه دسته دسته این سو آن سو میروند و درختان سبز و خرم و این دره زیبا پر است از انرژی و زندگی. 
گاهی روی سبزه ای دراز میکشیدم و چشم های خویش را میبستم و صدا های اطراف خویش را گوش میکردم. 
پرندگان پر میزدند و اواز خوان به این سو ان سو میرفتند. صدای کودکان شاد و غمگین با هم به گوش میرسید و صدای اب که ارامش بخش ترین صدای بود که میشد در میان آن همه صدا شنید و این ها همه تابستان را در پنجشیر به یکی از بهترین فصل های این منطقه تبدیل میکرد.
حتی در سختترین روزهای مقاومت باز هم پنجشیر امیدی داشت و مردمانش نشاطی که باور کردنی نبود.
اگر چه همیشه خطر حمله هوایی طالبان بود ولی گویا اصلا مردم در باره اش نمیدانند و نشنیده اند٬ در حالی که بارها شهید داده بودند ولی باز تا کمی سکوت حاکم میشد مردم به هر طرف پراکنده میشدند. یکی دنبال زمین و یکی دنبال باغش٬ یکی بیل به دست دنبال صاف کردن جوی و چندی به خاطر شنا به طرف دریا میدویدند٬ در همه حال زندگی جریان داشت. 
اما این روزها فرق داشت٬ سکوت عجیبی بر دره حاکم شده بود٬ صدای نه از پرنده می آمد نه از مردم٬ ترس و دلهره عجیبی بر همه حاکم بود.
گرد و خاک همه جا را فرا گرفته بود٬ افتاب دیگر تابان مثل همیشه نبود٬ اسمان نیز رنگ باخته و بی روح به نظر میرسید. 
آنان که سنشان از ما بیشتر بود همه متفق القول بودند که تا به حال همچنین چیزی را ندیده اند. همیشه خاک باد میشد اما اینکه برای چند روز دوام کند و اینگونه دره را بپوشاند را ندیده بودند. 
چند روز به این منوال گذشت تا اینکه روزی خبر آمد به خانه پدر کلان خویش مهمان هستیم برای نان چاشت. 
هنوز از صبحانه نگذشته بود که رسیدیم٬ مادرکلانم با خنده گفت حالا کجا تا چاشت چقدر زود آمدید. بیایید بیایید. همانطور که عادت کودکان هست شروع کردیم به شوخی و بازی. ساعاتی اینطور گذشت تا همه را به نان چاشت فراخواندند. 
در حال غذا خوردن بودیم که قاشق از دستم افتاد٬ مادرکلانم گفت چه شده بچیم؟ گفتم نمیفهمم کدام چیزی پدرم را شده؟ 
مادر کلان جواب داد: بد به دلت راه نده؟ چیزی نشده خداوند همراهشان هست . 
اما هیچ قانع نمیشدم و به شدت نارام بودم. خوب کودکی و فراموشی٬ مشغول بازی شدیم.
چندی نگذشت که انجینر اشرف که قبلا ریاست امنیت پنجشیر را به عهده داشت وارد خانه پدر کلانم شد و سراغ ایشان را گرفت. 
به شدت سراسیمه معلوم میشد. پدرکلان و مامای کلانم را گرفته به اخرین طبقه خانه رفتند و معلوم میشد چیزی شده.
نیم ساعتی نگذشته بود پایین آمدند و انجیر اشرف سریع بیرون رفت٬ مامای من به همره پدر کلانم وارد خانه ای شدند. پدر کلانم را میدیدم دایم لبان خویش را دندان میگرفت و چشمانش پر اشک میشد. 
دیگر میدانستم که کدام چیزی شده اما قلب کوچک یک کودک هیچگاه تصور نبود قهرمان و پدر خویش را باور نمیکند. 
چندی گذشت و همه به گوشه ای خزیده بودند که مامای کلانم آمد و همه ما را به خانه خودمان در جنگلک برد. 
همه چیز تغییر کرده بود و همگی چهره ای متفاوت داشتند. 
هر کس تا من را میدید به گوشه ای میخزید٬ ارام ارام به سمت خانه رفتیم.
مامای من رو به مادرم کرد و گفت که آمرصاحب شما را به تاجکستان خواسته.
مادرم گفت: به من که چیزی نگفت. ما تازه به این خانه کوچ کشی کرده ایم. چگونه به این سرعت ما را خواسته. مادرم عصبانی شد و گفت تلفن بیاورید با خودش صحبت کنم٬ حد اقل یکی دو روز پیش میگفت چگونه به این سرعت اماده شویم.
خلاصه هر چه کردند مادرم قبول نکرد و گفت نمیشود تا اینکه گفتند که آمرصاحب زخمی شده. 
رخ رنگ پریده و متعجب مادرم را هنوز به یاد دارم. باورش نمیشد٬ گویا خواب دیده است. 
مادر کلانم دستش را گرفته و میگفت چیزی نیست بچیم٬ انشاالله خوب میشود یک زخم کوچگ هست. هیچ یادم نمیرود مادرم قبول نمیکرد و مدام میگفت او زخمی نمیشود حتما شهید شده. 
خانه ما قیامتی بود. هر کس به گوشه ای مشغول راز و نیاز و شیون و گریان.
خانه ما دیگر ان صفای قدیمی را نداشت٬ صدای از کسی بلند نمیشد. خواهرانم گرداگرد مادرم نشسته و ارام ارام میگریستند.
تحمل دیدن این وضع را نداشتم. به منزل بالا رفتم تا کمی از برنده به ستاره های که همیشه به من ارامش میداند را نگاه کنم.
دیگر حتی ستاره ها هم برای خوشحال ساختن و ارام ساختن دل غمدیده من کافی نبود.
از برنده دیدم مامای من طارق که همیشه با ما میبود دور حوض قدم میزند و گریه میکند. 
دورتر مامای دیگرم بود که به دیوالی تکیه داده بود و سرش را با دستانش پوشانده بود.
تا آن زمان هم قلبم باور نمیکرد و نمیخواست هم باور کند. هنوز فکر میکنم شاید همه اینها یک خواب باشد که روزی از آن بلند میشوم و صدای مهربان پدری را میشنوم که میگوید:‌ "احمد بلند شو وقت نماز هست".
نمیدانم چگونه آن شب سیاه سحر شد و با طلوع خورشید سوار هلیکوپتر شدیم و به سمت تاجکستان پرواز کردیم. 
بسیار وقت ها با خودش از پنجشیر تا تاجکستان میرفتیم اگرچه گاهی تنهایی نیز سفر کرده بودیم اما این بار جای خالی او به شدت حس میشد. از هر زمان دیگری بیشتر میخواستیم در هلیکوپتر همراه ما باشد و دلداری دهد که این تکان ها چیزی نیست. 
به تاجکستان رسیدیم٬ خانه ما در آنجا سردتر از هر جای دیگر بود. تمام نور و برکت خانه رفته بود.
هر چه سراغ پدر را گرفتیم گفتند این جا نیست در کولاب هست. تا این مدت فکر میکردیم که در دوشنبه هست حال میگفتند خیر در کولاب هست. 
کسی ارام و قرار نداشت هر کسی در غم خویش غرق بود. 
مادرم دایم میگریست به غیر از وقتی در نماز می ایستاد. دعا میکردم که همیشه نماز بخواند تا شاید از گریه های او کم شود. تحمل اشک های او را نداشتم و برایم غیر قابل تحمل بود مخصوصا که با گریان ایشان خواهرانم نیز دور تا دور او نشسته و با او میگریستند.
هر روز خبری میرسید٬ یکی میگفت حالش خوب هست٬ یکی میگفت چشمانش را باز کرد٬ یکی میگفت امروز بلند شد و اوامر جدیدی صادر کرد. 
تلویزیون خبری ایران میگفت مسعود کشته شده است. 
دیگر تحمل خبری را نداشتیم٬ مادرم و مادر کلانم درخواست کردند که بروند پدرم را ببینند. مامایم آمد و گفت کلانها مخالفت میکنند. باید چند روز صبر کنید.
خوب به یاد دارم مادرکلانم به شدت عصبانی شد و بلاخره مجبورشان ساخت که شرایط دیدار را محیا کنند. 
بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که ای کاش نمیرسید. 
من و مادرم به همراە پدرکلان و مامای کلانم به سمت کولاب روانه شدیم.
در هلیکوپتر مامایم راشدالدین من را در اغوش گرفت و داستان حضرت محمد را برایم گفت. بارها شنیده بودم اما نمیدانستم چرا باید در چنین شرایطی برای من داستان بگوید. 
بسیار تاکید داشت که حضرت محمد یتیم بود. به دنیا نیامده بود که پدر از دست داده بود و هنوز کودکی بیش نبود که مادر نیز از دنیا رفت. نه از معجزه میگفت و نه از حکمت. نه از جنگ و نه از شمشیر. تمام قصه همین بود . او نیز یتیم بود.
تا بلاخره به میدان هوایی کولاب رسیدیم. 
هلیکوپتر ارام ارام نشست٬ موتری سراغمان آمد و به سمت شفاخانه راه افتادیم.
احساس عجیبی بود همه دل در دلشان نبود. 
موتر ارام از کنار شفاخانه گذشت. تعجب کردیم چرا به سمت شفاخانه نمیرود. 
تا در کنار اتاقی فلزی ایستاد. 
گفتند هنوز پیاده نشوید. درها باز شد و چیزی سفید رنگ بر روی زمین گذاشته شد. 
گفتند بیایید٬ رفتیم که چیزی بر روی زمین هست و تکه ای سفید رنگ بر رویش گذاشته شده است. نمیدانستم چیست. در عمرم چنان چیزی ندیده بودم. 
پدر کلانم گفت احمد دست راستش بشین. من نشستم که پدر کلانم آرام تکه را کنار زد.
پدرم بود.


٧. عدم حضور پدرتان در افغانستان کنونی، چە پیامدهای بە دنبال داشتە است؟
احمد مسعود: نمیتوانم افغانستان کنونی را با وجود ایشان تصور کنم. مطمئن هستم که همه چیز تغییر میکرد اما خوب خوشحالم که در اوج رفت. به اندازه کافی سختی کشیده بود. امیدوارم با ادامه دادن راهش مشکلات را از سر راه برداریم و به اهدافی که ایشان داد برسیم.


٨. ایا افغانستان امروز همان تصویری است کە پدرتان در ذهن داشت؟
احمد مسعود: هم بلی هم خیر٬ اینکه امروز ازادی بیان داریم و زن ها میتوانند رای بدهند و ازادانه به مکتب بروند و مشغول کار شوند را میتوان بعضی از ارزوها و اهداف شهید دانست که تحقق پیدا کرده اما مطمنا شرایط سیاسی و اقتصادی کشور به شکلی نیست که ایشان ارزو داشتند. امیدوارم در هر عرصه به نقطه ای برسیم که ایشان ارزو داشتند.


٩. نوع نگرش و دیدگاە پدرتان در رابطە با ادارە امور سیاسیی افغانستان، چە تفاوتی بنیادی با دولتمردان کنونی داشت؟
احمد مسعود، بە این سوال جواب ندادە است.


١٠. ایندە افغانستان را چگونە می بینید؟
احمد مسعود: اگرچه قهرمان خویش را از دست داده ایم اما مکتب و فکر ایشان برای همیشه با ماست. ما نیز تا جای که نفس در سینه داریم دنباله رو مکتب و فکر ایشان خواهیم بود لهذا اینده را روشن میبینم مخصوصا که جوانان زیادی علاقمند و باورمند این مکتب هستند. امیدوارم که مردم ما از مداخلات بیرونی اگاه باشند و وحدت ملی که به خاطرش هزاران شهید دادیم را قدر بدانند.


چگونگی ترور احمد شاە مسعود:
دو عرب خودشان را خبرنگار جا زده بودند و در دوربين ويديوئی خود جهت كشتن احمد شاه مسعود بمب‌ كار گذاشته بودند.
اين خبرنگاران معرفی نامه‌ای برای مصاحبە با مسعود از يك گروه و بنیاد اسلامی در لندن در اختيار داشتند.
اين معرفی نامه ورود اين دو عرب را به پنج شير تسهيل كرد. جبهە شمال اميدوار بود گزارش آنها بتواند به موضع اين ائتلاف در جهان اسلام كمك كند.
اين خبرنگاران منتظر فرصتی برای گفتگو با احمد شاە مسعود بودند. زمانيكه اين فرصت فراهم شد آنها 15 سوال داشتند كه هشت سوال مربوط به بن‌لادن بود.
احمدشاه مسعود ملقب به شیر دره پنجشیر، از فرماندهان و مجاهدین افغانستان بود که سالها با ارتش شوروی سابق که افغانستان را اشغال کرده بود جنگید و پس از آن هم در درگیری‌های داخلی افغانستان نقش عمده‌ای داشت.
وی روز ۱۸ شهریورماه ۱۳۸۰ برابر ٩ سپتامبر سال ۲۰۰۱ میلادی، بر اثر انفجار انتحاری دو تروریست عرب مظنون به ارتباط با شبکه القاعده که خود را خبرنگار معرفی کرده بودند، در خواجه بهاءالدین ولایت تخار افغانستان کشته شد. به دليل نگرانی از تضعيف ائتلاف شمال در ان دوران، خبر مرگ وی ١٥ سپتامبر اعلام شد.

No comments: